سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناز خود بگذار و کبر از سر به در آر و گور خود را به یاد آر . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :5948
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/2/7
12:14 ص

                            عمر ها می گذرد ...

                          و چه گران می گذرد ...

                            آدما فکر چه اند ...

                        دل به چه خوش کرده اند ...

                  به همین قطعه زمین و آسمان دل داده اند ...

                    آه و افسوس به حال مردمان بی خرد ...

                  مرمانی که نمی دانند ز حال آخرت ...

                             ما همه رهگذریم ...

                نیم روزی در این دنیا به در می کنیم و می گذریم ...

                            عمر ها می گذرد ...


  
  

کاش می شد ... کاش می شد درونم را برایت می نوشتم !      از آن حسی که دارم ...    از آن دردی که دارم ... می نوشتم ...!       کاش می شد ...!      کاش بودی جای حسم ... جای من ... جای دردم !@       تابفهمی راز حرفم ...    این همه گفتم ...       درونم را برایت باز کردم ...      همه رازم برایت فاش کردم ///       ولی تو ووو....!! ولی تو جزء همان آه و یه افسوس .... چه ها کردی برایم ...!!!؟ در آن لحظه که من درد می کشیدم ... زغم ها غصه هایم می گریستم ... کجاد شانهایت ...!! کجاد بود..؟؟؟ در آن لحظه ی تنهایی ... کنار تپه خاکی... هنوز تنگ غروب بود ... به مانند همان ابر بهاری اشک می ریختم .... کجا بود دستهای مهرگونت .... !!   کجاد بود...!!!    بماند...!!!   بماند که درون خود صدبارها شکستم ...    به امید خدا قلبم رو بستم ...   بماند ......!!!!!!!!

  


  
  

*به نام خداوند جان آفرین* 

تراوش از درونم چون درختی خشکیده...

نمی خواند هیچ بیتی زبانم را...

چو دیگی در خروش و جوش می جوشد درونم ...   ولی..

هیچ نمی ریزد برونم را...

قلم از دست بی تابم می رقصد روی کاغذ ... به اجبار تن به سر کن می دهد .اما..؟؟

می داند حالم را...

و ای کاش این مردم...

بفهمیدند درد حالم را...

و امشب آهم از دل ...

قلم باخش خشش بر روی کاغذ...

می نویسد غرشم را...

و یار مهربانش می دهد جان .. خطاهای زبانم را...

چه زیبان این دو تا باهم..

یکی یاد بودهایم می نگارد...  و آن دیگر بپوشاند خطاهایم ... درون یاد بودها را..

وای کاش توهم بودی..!!!    تا با هم ما بشیم ماهم ..!!!  و دیگر هیچ هراسی از سرکن ... تهی بود وجودم را.




  
  

خدایا این چه رسمیست ....؟!

زمانه با دلم جور و جفا کرد .....مرا از خانه و کاشان جدا کرد ...مرا کاری نبود با او چرا کرد؟!...چو گرگی گله ای درد همان کرد

به هرکه نیکی کردم بدی کرد....مرامم را گرفت نامردی کرد....همه نیکی به او کردم ولی او ؟!....جواب نیکی ام بی لطفی کرد...

خدایا..خوب دانی.؟!!  مرا این غصه ها رنجی نباشد...مرا جزءنور تو رنگی نباشد...امیدم از زمانه با تو باشد....تو که مهری جزء

از من غیر نباشد....دلم روشن به امید تو باشد....وجودم جون گرفته از تو باشد....به جزء تو یاوری در دل نباشد....فقط یاد تو در خاطره باشد...


  
  

فاصله ها
لحظه ها در گذرند
روزگار با همه خوب و بدش می گذرد
خاطرات است که تنها در یادها می ماند
ذهنها آکنده از این خاطرات
دلها آشفته از فاصله ها
چشم ها چشم انتظار یارها
دست ها می نویسند یاد بود یارها می نگارند چهره های زیبا
عاقبت فاصله ها بوی جدایی می دهند
دلها با فاصله رنگ جدایی می زنند
تا جدایی موج زند در سینه ها
زندگانی تلخ شود با کینه ها
عاقبت خواهی رسی تا دلبران
پشت باید کرد جدایی ها را
چون به جویی فاصله در لحظه ها
پشت خواهی کرد جدایی ها را
فاصله در لحظه ها باید جست
تا جدایی در لحظه ها همواره کشت... 
           


91/11/29::: 10:53 ص
نظر()
  
  

کربلا

کربلایعنی غروب لحظه ها

کربلایعنی گذشت از جان ها

کربلا عشق است،خاک جان برکف ها

کربلاشور است،درونش خونها

کربلا یعنی وصال عاشقان

کربلایعنی بهشت بی نشان

کربلا مهد دلای سوخته

کربلاصورت سیلی خورده

کربلادخت سه ساله،چشمان بغض گرفته

کربلا کودکش شش ماهه،با گلوی پاره پاره

کربلا چشمه نور است درنماز اول وقت

کربلا قطب امید است درنگاه عارفانه

کربلا یعنی وفا،استقامت،صبر در ظلم و جفا

کربلایعنی جفا،اظلم ها و کینه ها،اندرون گرگها

کربلاسرشار از عشق است وصفا

کربلالحظه ی دیدار با خدا

کربلا آموخت حجاب،عفت و پاکی پیام شهداء


  
  

سلام .سلامی به گرمی خورشید و به بلندای آسمان.

بعضی وقت ها آنقدر خاطراتش در سینه ام سنگینی می کند که پاهایم از رفتن باز می ایستد و زانو هایم می شکند و بر خاک می نشیند با اینکه سالهاست از رفتنش می گذرد ولی هنوز بغض گلویم را رها نمی کند،درد سینه ام را می شکافد و خاطراتش ذهنم را مخدوش می کند. گاهی وقتها به کنجی می نشینم ،زانو هایم را در بغل می گیرم و آرام سر بر زانو  می گذارم و سوار بر اسب خیالین رویا دل بر دشت رویا می زنم آنقدر می تازانم تا به مرز جنون می رسم ،هرگاه خواستم پا از مرز خیال و رویا فراتر بگذارم باز همان ندای همیشگی در سکوت سرد و بی روح دشت از آسمان آبی و پرفروغ رویا را می شنوم که با صدایی نرم و لطیف مرا فرا می خواند:به کجا چنین شتابان؟ به ناگاه از دل با صدایی پر از سوزو گداز،آهسته و شکسته.....به هر آنجا که باشم پر از این خیالو رویا.....به هر آنجا که باشم دور از این غم های دنیا ......به گوش می رسد که سکوت را می شکند و رشته های خیال را پاره می کند و بغض گلویم را می درد و حق حق کنان آزاد می شود از جایم برمی خیزم دوان دوان به حیاط خانه می روم و زانو هایم را بر زمین می گذارم دستهایم  را باز می کنم و صورتم را بالا می برم چشمانم را آهسته می بندم و قطرات اشک را که گونه هایم را می پیماید و زمین تشنه را سیراب میکند احساس می کنم خودم را در آغوش گرم الهی رها می کنم. پس از لحظه ای درنگ بر می خیزم و دست هایم را به آسمان بالا می برم و با تبسمی بر لب خدا را یاد می کنم آتش درونم خاموش می شود و قلبم آرام می گیرد. نفسی عمیق از ته وجود می کشم.خاطرم آسوده می گردد،انگار که کوهی از درونم خالی می شود و اینجاست که به حقیقت الا به ذکر الله التطمن القلوب پی می برم و با همان تبسم روزنه های امید را در خودم پیدا می کنم ولی همچنان شعله های عشق در درونم زبانه می کشند و مرا آزرده خاطر می کنند

قلم بر زمین می گذارم به امید روزی که رویا ها به واقعیت به پیوندند و همچنان شعله های عشق در سینه ها باقی بماند

  نمایش تصویر در وضیعت عادی


91/10/9::: 12:32 ع
نظر()